بر حسب اتفاق ، هنگام نماز عشاء در یکی از شب ها ، همه ی ما دور هم جمع بودیم ، که شنیدیم پدرم فریاد زد :« صاحب خود را دریابید که در همین لحظه از نزد من بیرون رفت »ما با شتاب از خانه بیرون رفتیم ، اما هرچه دویدیم و به اطراف نگاه کردیم ، کسی را ندیدیم. بنابراین به نزد پدر برگشتیم و از او جریان را پرسیدیم.پدرم گفت : « شخصی نزد من آمد و فرمود : ای عطوه ! به او گفتم : تو کیستی؟ گفت : من همان صاحب پسران تو هستم ، آمده ام تا به اذن خداوند تو را شفا بدهم. » سپس دستی بر بدن من کشید و بیماری من هماندم به طور کلی برطرف شد و کاملا سلامتی خود را بازیافتم.