بفهمی نفهمی روزهای غیبت از همان روزها شروع شد.
همان روزها که دوست می آمد و خیره می شد به خانه ی محبوب دهم و راهی برای سلام کردن هم نداشت.
همان روزها که امام چشم در چشم پیروانش می شد و سرش را می انداخت پائین و اشاره می کرد که «آشنایی نده!» همان روزهایی که امام می نشست پشت پرده و حرف می زد، دوستانش فقط صدایش را می شنیدند.
همان روزهای رونق ارتباط های پنهانی، شبکه های مخفی، نماینده ها، وکلا...
راستش را بخواهی خواست خدا این بود...
خواست او هم!
خدا می خواست مردم، ناگهانی درد سنگین غیبت را به دوش نکشند.
می خواست مردم آرام آرام به نبودن امام عادت کنند،
به رنج ندیدنش،
به زهر تنهایی...
چه زود عادت کردیم...
می گفتم!
اگر امام هادی (ع) نبود،
و راز نگهداریش،
و پرده پوشیش،
اکنون
نه پرده ی غیبتی مانده بود و
نه موعودی...
آجرک الله یا صاحب الزمان