خواب، ای خواب سرگران برخیز، دو سه تا پلک تا سحر مانده
تازه یک صبح رفته از «عهد»ت، سی و نُه فرصتِ دگر مانده
با شما دستِ «یا علی» دادم، با همان دست های نامرئی
که چهل صبح عاشقت باشم، با همین چشم های درمانده
آه ای «طَلْعَةُألرَّشیده»ی من!، زودتر «غُرَّةُألْحَمیدة»ی من!
پای بگذار روی دیدهٔ من، که فقط از من این قَدَر مانده
که فقط از منِ بدونِ شما، مانده در امتدادِ زندگی ام
گام هایی که جاده را بلَدند، دست هایی که بر کمر مانده
تو چه خواندی که هرچه باران است، چشم های تو را نمی بارد
تو کجایی که باد هم حتّی از تو عمری است بی خبر مانده
صبح، صبحِ چهلّمِ این عهد، حتم دارم که می رسی از راه
صبحِ آن چلّه... آه! یک طرف و... سی و نُه صبحِ پشتِ سر مانده
آخرِ گریه های این عهد است، می زنم باز روی زانویم
ألْعَجَل ألْعَجَل! شتاب کنید! مُردم ای مردِ در سفر مانده
مهدی رحیمی